زیرعنوان: جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

بار دیگر از جاده ی اندیمشک بیایید!
شهید سیدمحمدتقی رضوی

حمیدیّه هنوز شلوغ بود. انبوهی از مردم سرگردان، در مدخل این شهر کوچک منتظر وسیله ای بودند تا خود را به اهواز برسانند. هنوز جاده ی حمیدیه- اهواز در بُرد آتش توپخانه ی دشمن قرار داشت و به همین دلیل، غیر از اتومبیل ها و ماشین آلات نظامی، سایر اتومبیل ها به ندرت در این جاده تردد می کردند. طرحچی به جاده ی فرعی پیچید و در جاده ی خاکی به راه خود ادامه داد.
حسین نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « فردی که تعریفش را می کنید همین جاست؟»
« همین جا بود که با او آشنا شدم، همان روز سومی که کارش را دیدم متوجه استعدادش شدم و مسئولیت جاده را به او سپردم. تجربه ی راهسازی او از من هم بیشتر است و اطلاعات فنّی خوبی دارد.»
وارد جاده ای شدند که آقا تقی در حال احداث آن بود. در عرض پانزده روز، بیش از بیست کیلومتر از جاده را احداث کرده بودند. آقا تقی از دستگاهها در دو شیفت و با استفاده از راننده هایی که طرحچی به او می داد، کار می کشید. جاده خیلی عریض نبود، اما آن قدر بود که دو اتومبیل به راحتی از کنار یکدیگر بگذرند. وقتی طرحچی به دستگاهها رسید، مثل روزهای گذشته آقاتقی را جلوتر از سایر دستگاهها، روی بلدوزر مشغول کار دید. یک دستگاه غلطک که راننده ای پر جنب و جوش داشت، پشت سر بلدوزرها و دو گریدر حرکت می کرد. راننده ی غلطک که مهدی میرزایی نام داشت، و خیلی زود با آقا تقی مأنوس شده بود و پا به پای او کار می کرد. آقاتقی متوجه طرحچی که شد، بلدوزر را نگه داشت و پیاده شد. ناجیان توصیفاتی را که طرحچی از او کرده بود، در رفتارش می دید و در برخورد اول مجذوب او شد. لبخند آقاتقی و جاذبه ی او، ناجیان را به سمت او کشاند. آنها همدیگر را در آغوش گرفتند.
طرحچی لحظه ای مکث کرد و به آقاتقی گفت: « ما روی این جاده حساب ویژه ای باز کرده ایم. ستاد جنگ به این جاده امیدوار شده است. در صورت تهدید اهواز توسط دشمن، اهمیت این جاده بیشتر هم خواهد شد.»
آقاتقی نگاهی به مسیر جاده انداخت و گفت: « تا چند روز دیگر به جاده اندیمشک خواهیم رسید. این بار که خواستید سری به ما بزنید بهتر است از مسیر جاده ی اندیمشک بیایید»(1).

وضعیت محور به کلی عوض شد
شهید سیدمحمدتقی رضوی

فرمانده سپاه شتابان خود را به آن جا رساند. او در احداث جانپناه برای نیروهای داوطلب اصرار زیادی داشت و به جهاد گردان فشار می آورد که این کار هرچه سریعتر انجام گیرد.
« حمزه، پس چی شد؟! دشمن به ما نزدیک شده است. بچه ها دارند شهید می شوند!»
حمزه نگاهی به چهره ی مضطربش انداخت. صدای انفجار گلوله های خمپاره در اطرافشان اثری در او نداشت. بعد خیلی آرام گفت: « ما برای خدمت آمده ایم. شما مطمئن باشید این خاکریز را تا شب تمام خواهیم کرد».
فرمانده ی سپاه گفت:
« اگر این خاکریزی که شما می گویید، تا شب تمام نشود، این محور را از دست خواهیم داد». و بلافاصله آن جا را ترک کرد و به طرف ساختمانی که محل استقرار سپاه سوسنگرد بود، حرکت کرد. آقا تقی پس از رفتن فرمانده ی سپاه به سمت حمزه رفت و گفت: « شما آقای طرحچی را ندیدی؟»
حمزه با شنیدن لهجه ی غلیظ خراسانی آقاتقی یکّه خورد. با این وجود نام طرحچی کنجکاویش را بیشتر کرده بود. چرا که دو ساعت قبل، طرحچی آن جا آمده و به او قول داده بود برایش نیرو می فرستد! لبخندی در چهره ی حمزه نقش بست و گفت: « پس شما همان نیروهایی هستید که به کمک جهاد آمده اید؟»
آقاتقی که ترجیح می داد هرچه زودتر سوار بلدوزر شود، پاسخ داد:
« بله درست است. اما نتوانستیم دستگاههایمان را وارد سوسنگرد کنیم.»
حمزه نگاهی به دستگاههای در حال کار کرد و گفت: « الآن سوسنگرد بیش از هر چیز به نیرو احتیاج دارد. ما باید برای نیروهای داوطلب جانپناه بسازیم. شما می توانید از دستگاه های ما استفاده کنید».
آقاتقی، میرزایی را روی یکی از دستگاهها مشغول به کار کرد و دو دستگاه دیگر را که راننده نداشتند به دو نفر از نیروهایی که با خود آورده بود، سپرد. حمزه از تسلط آقاتقی به کار شگفت زده شده بود و در میان آتش شدید دشمن، با نشاط حرکات او را دنبال می کرد. آقاتقی، دو بلدوزر را برای کندن خاک جلو انداخته بود و دو لودر را هم مأمور کرده بود تا مسیر کار بلدوزرها را تقویت کنند و به این ترتیب سرعت کار را دوچندان کرد. این سرعت کار، آرامشی در دل حمزه به وجود آورده بود و او با اطمینان خاطر یک نفر را به سپاه فرستاد که تعدادی از رزمندگان را برای دفاع از آن محور بفرستند.
وقتی رزمنده ها رسیدند، یک خاکریز سیصد متری پیش رویشان شکل گرفته بود و وضعیت آن محور را به کلی عوض کرده بود(2).

مقابله بی امان با شنهای روان
شهید سیدمحمدتقی رضوی

باد دوباره وزیدن گرفت. این بار فرمانده دستور توقف داد. حرکت شنهای روان، منطقه را به جهنمی تبدیل کرد و امان راننده ها را برید. حرکت شن ها بیشتر شده بود. چند راننده ی بلدوزر که ساعتی قبل به زحمت شنهای روی جاده را کنار زده بودند، اکنون تپه ای شنی را می دیدند که به حرکت درآمده بود و کم کم قسمتی از جاده را می پوشاند. باد دانه های شن را به صورتشان می کوبید، به طوری که نمی توانستند چشم باز کنند. آنها در منطقه ای کار می کردند که تا چشم کار می کرد، جز تپه های رملی که دائماً‌با وزش باد تغییر مکان می دادند، چیزی دیگر به چشم نمی خورد. شنهای روان، منطقه را به دریایی بی انتها شبیه کرده بودند که آنها کشتی نشینان سرگردان در توفان بی پایان آن بودند. از ده روز قبل که این جاده را در دل این منطقه ی رملی شروع کرده بودند، هرچه که جلوتر می رفتند و به مواضع دشمن نزدیکتر می شدند، مبارزه ی آنها با طبیعت هم سخت تر می شد. آنها سعی داشتند این رملهای سرکش را رام کنند. یک بلدوزر جلوتر از دیگران حرکت می کرد و شنهای روان را کنار می زد. سپس کمپرسیها، بلافاصله انبوهی از خاک رس را جایگزین شنها می کردند و به این ترتیب جاده شکل می گرفت. اما همین که باد شروع می شد، تپه ای از شنها چون موج،‌ تغییر مکان می دادند و گاه در قسمتی از جاده ی ساخته شده، جمع می شدند و بلدوزرچی ها مجبور بودند مجدداً به عقب برگردند و آن قسمت را ترمیم کنند.
فرمانده ی تیم مهندسی که تجربه ی کار در کویر را داشت، تصمیم گرفت دو طرف جاده را با گونی های شن و نی هایی که از منطقه ای دیگر می آوردند، محصور کرده و شنهای روان را مهار نماید.
ابوالفضل دوست نداشت که در برابر طبیعت مشکل منطقه، سر تسلیم فرود بیاورد. او که این جاده را تا ده کیلومتر پیش برده بود، اکنون نمی توانست شکست را در انتهای کار تحمل کند.
روز گذشته که ر ضوی، فرماندهان نظامی را به آن جا آورده بود، ناباورانه پذیرفته بودند که رمز موفقیت در اولین عملیات گسترده، در آن جاده ی بی نام- اما تعیین کننده- نهفته است. رضوی زمانی به کار جهاد دامغان در آن منطقه امیدوار شد که این افراد توانسته بودند حرکت شنهای روان را مهار کرده و جاده را برای مدتی حفظ کنند.
هوا که روشن می شد شنها با تابش خورشید به حدّی گرم می شدند که حتی ایستادن روی آنها هم طاقت فرسا بود تا چه رسد به خوابیدن، در آن شرایط کوچکترین سایه، نعمتی محسوب می شد. آنها روز را در گرمای کشنده و شب را با سرمای طاقت فرسا می گذراندند. زمین این منطقه طوری بود که نفرات پیاده تا زانو در شنها فرو می رفتند. عراقیها این قسمت از منطقه را که به خط توپخانه و پشت یگانهای مستقر در چزّابه و بستان ختم می شد، منطقه ای امن به حساب می آوردند.
برای پنجمین بار بود که رضوی به آنجا می رفت. او وقتی از روی جاده می گذشت احساس خرسندی و رضایت می کرد و با جدیّت مراحل پیشرفت کاری جاده را تعقیب می کرد. او با ابوالفضل در حمیدیه آشنا شده بود. ابوالفضل یکی از فعالترین ستادهای مهندسی را در روزهای اول جنگ به راه انداخته بود و در جبهه ی الله اکبر کارآیی چشمگیری از خود نشان داده بود.
بادی که همراه خود انبوهی از شنها را به حرکت درآورده بود، به سمت جاده به راه افتاد. رضوی کنار چند گونی که روی هم چیده بودند، ایستاد. آن قسمت از جاده هنوز با خاک رس ترمیم نشده بود و در یک چشم به هم زدن تپه ای از شن در برابر رضوی شکل گرفت.
ابوالفضل به سمت او رفت و در حالی که لبخند می زد گفت: « اگر این دیوانگی های منطقه نبود، عراقیها از این قسمت غافل نمی شدند».
رضوی که تصور می کرد ابوالفضل از سرکشی طبیعت گلایه خواهد داشت، از شنیدن این جمله خشنود و همچون او، خندید. اگر ابوالفضل چنین روحیه ای نداشت، یقیناً تاکنون نمی توانست سی نفر از نیروهای خود را، در آن شرایط سخت آب و هوایی نگه دارد. رضوی خود پیشرفت جاده را به چشم می دید و سؤالی نداشت که ابوالفضل پاسخگو باشد.
مردی قوی هیکل به آن دو نزدیک شد و به ابوالفضل گفت: « چاه در شش متری به آب رسید. لازم نیست برای تأمین آب به عقبه برگردیم».
حاج عقیل بی آنکه منتظر بماند، به سمتی رفت که از سه روز قبل اقدام به حفر چاه نموده بودند. رضوی در آن جا بیشتر احساس امنیت می کرد، تا زمانی که در ستاد پشتیبانی جنوب در اهواز بود. در آن بیابان هیچ جنبنده ای به جز نیروهای اطلاعات عملیات سپاه که تعداد آنها هم بسیار اندک بود و از آن جا وضعیت دشمن را شناسایی می کردند به چشم نمی خورد، اما جهادگران توانسته بودند در همین منطقه ی دور افتاده و فراموش شده، جاده ای تعیین کننده را احداث کنند.(3)

پی نوشت ها :

1. سنگر ساز بی سنگر، صص 26-27.
2. سنگرساز بی سنگر،‌صص 30-31.
3. سنگرساز بی سنگر، صص 67-69.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.